پابرهنه ، زیر بارون !
سلام !!!
الان داشتم دفتر ریاضی سوم راهنمایی مو ورق می زدم !! و دارم اون سرود همگانی مونو گوش میکنم ! همونی که خانم قنبرآبادی باهامون کار میکرد ... خاطراتی که محاله هیچ وقت از ذهن من پاک بشن !! وجودی که با نبودن اون روزها و خاطره ها احساس میکنه تهی شده ... خالی از هر گونه احساس عشق و محبتی ! عشق و محبتی که با نبودن اون خاطره ها و اون آدم های بی نظیر دیگه برام معنایی نداره .. همه چی عوض شده ... حتی من ... حتی دوستام ... حتی رابطه ی بین ما که کم کم کمرنگ شد و در حال محو شدن است ... انگار مدتیه که قلبم خوابیده ... خواب زمستونی جوری که دیگه بهاری در کار نباشه !! حالا من هرچقدر هم که دنیا رو بالا و پایین کنم و میلی متر به میلی متر اش رو بگردم دوباره شبیه اونا پیدا نمیکنم ... چقدر درد آوره هر روز صبح به امید پیدا کردن کسی از خواب بیدارمیشم که ایمان دارم پیداش نمی کنم ... و چقدر زجر آوره خاطراتی رو توی وجودم ورق میزنم که حالا خیلی ازشون دورم .. شاید حتی فرسنگ ها از من دور اند و من سعی میکنم به یاد همین خاطره ها زنده باشم و زندگی کنم ... زندگی ای که حالا اونم واسم بی معنی شده ... مسخره اس ... و هر روز به بی وفایی و نامردی دنیایی فکر میکنم که ناخواسته و بدون جیره و مواجب دارم صاف صاف توش راه میرم !! کم کم هم فکر میکنم که من برای چی به این دنیای کذایی اومدم ؟ که روز اول دل بسته ی چیزی بشم و روز بعد به زور ازم بگیرنش ؟؟ بعد به این فکر میکنم که چطوری خیلی ها با این موضوعات کنار اومدن ؟؟ شاید اصلا احساس ناراحتی نکردن و به این ها هم فکر نکردن ... شاید من زیادی احساساتی ام ؟؟ و شاید دلم بخواد برای ثانیه ای به حالشون غبطه بخورم !! سعی میکنم ترمز دستی افکارم رو بکشم اما میدونم که نمیشه !! افکارم کوتاه بیا نیستند . پس مجبورم به این فکرکنم و به عینه ببینم که چیز های جزئی و کوچکی که من و زندگی من رو می ساختند ؛ خوشحالم میکردن یا گریمو در می آوردن ؛ حالا دیگه برام رنگ باختن و فقط اشکی که از چشمام موقع فکر کردن بهشون جاری میشه گواه واقعی بودن اوناست ... زندگی من زودتر از اونچه فکرشو میکردم تموم شد !! و ناخودآگاه که دارم این یادداشت رو مینویسم شعر های بسیار زیادی به ذهنم میاد که مجالی برای نوشتن اونها ندارم ... آهنگ هایی که هرکدوم روایت گر بخشی از احساسات سرشار اما پوچ من اند !! اما همه ی این افکارو پس میزنم و به تکلیف هام که روی میز تلنبار شدن نگاه میکنم و آهی از نهاد بر می آورم !! و برای خودم آرزوی موفقیت میکنم ... بیخیال تکلیف میشم و هندزفری رو توی گوشم میذارم ... به اولین آهنگ پلی لیست ام گوش میکنم ... آی خدا دلگیرم ازت ... آی زندگی سیرم ازت ... آی زندگی می میرم و ... عمرمو می گیرم ازت ... این غصه ای لعنتی ... از خنده دورم میکنن ... این نفس های بی هدف ... زنده به گورم میکنن ... چه لحظه های خوبیه ... ثانیه های آخره ... فرشته ی مردن من ... منو از اینجا میبره ...
جای اشک های خیسمو روی ورقه های کاغذ می بینم که چه بی صدا و بدون اختیار جاری شدن و دارن صفحه ی یادداشت ام رو به گند میکشن !!!
شریک ضجه های من ... بگو که گوشت با منه ... ببین که زخمای تنم ... شاهد حرفای منه ... آی خدا دلگیرم ولی ... احساس غم نمیکنم ... چون باتوام پیش کسی ... سرم رو خم نمیکنم ...
منتظر میمونم تا آهنگ تموم بشه و منم با اون به پایان برسم . دوباره روز از نو روزی از نو ! و من از این همه کهنگی به ستوه مبام !
آی خدا دلگیرم ازت ... آی زندگی سیرم ازت ... آی زندگی میمیرم و ... عمرمو میگیرم ازت ... چه اعتراف تلخیه ... انگار رسیدم ته خط ... وقت خلاصی از همه اس ... آی دنیا بیزارم ازت ... آی خدا دلگیرم ولی ... احساس غم نمیکنم ... چون باتوام پیش کسی ... سرم رو خم نمیکنم ...
میری آهنگ بعدی و می بینی که دوباره همینه !! انگار کل پلی لیست ات فقط یه آهنگ داره ... پس چی شد اون دویست و چهل تا آهنگ ؟؟ و باز آه میکشی ...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت : تا لحظه ی آخر که میخواستم این پست رو بذارم شک داشتم ... شاید به نظر خیلی ها مسخره و لوس بازی بیاد که من هنوز بعد از 6 یا 7 ماه از راهنمایی و اینا مینویسم و شاید دیگه براشون کسل کننده باشه ... قول میدم دیگه این آخرین پستی باشه که در این باره می نویسم ... معذرت که نا امید کننده بود اما باد کرده بود رو دلم و باید می نوشتم ... دیگه تکرار نمیشه ...!!
سلام !!!!!! بعد از مدت ها احساس کردم یه وبلاگ تا چه حد میتونه فسیل بشه ! اومدم سعی کنم از فسیلی دربیارم اینجا رو ... تازگی ها دارم درمیابم چقدر من و دکتر شریعتی با هم وجه مشترک داریم !!! امیدوارم اینجا دوباره رونق بگیره هرچند میدنم دیگه خیلی هامون خیلی وقت ها حتی حوصله ی اینترنت رفتن رو هم که تا پارسال شاید بهترین سرگرمی مون بود ( به بهانه ی باهم بودن ؛ دوستان قدیمی ) نداریم ... ! از وقتی امتحانا تموم شده یعنی تو همین یه هفته دوتا فیلم رفتم سینما دیدم ! داشتم افسرده می شدم دیگه ! هرچند الان هم دست کمی ندارم !!!! در هر حال از همه التماس دعا دارم ...
دوری
همچون سایه ای که در رویش مدام نور رنگ بازد
دشت ها و دریا های شگفت غیبی پیاپی می رسند
و مرا در دامن خود فرو می کشند.
و من هربار ،
در سینه ی چشم اندازی تازه ،
می میرم و جان می گیرم
و مدام در رنج و شوق مرگ و حیات بی امان خویشم !
حالتی دارم که در وهم نمی گنجد .
هر لحظه این جهان ، تابناک تر و بی کرانه تر می نماید
و هر لحظه دورتر و حقیرتر.
چه رویای پرشکوه و چه حقیقت پرجلالی است !
همه ی ذرات این عالم با ذرات وجود من آشنایند .
نمی دانم چگونه ام ؟
هراس و شک و شگفتی ،
و لذت و اضطراب و نیاز ،
و کنجکاوی و انس و حیرت ،
و انتظار و اشتیاق .
و بسیار حالت های غریبی که دل های نفرین شدگان زمین
و زندانیان آسوده ی زمان نمی شناسند ،
در من به هم آمیخته اند
و مرا در سینه ی گذران این آفتاب ، فرو می برند .
و من گرم لذتی سرشار ،
خود را تسلیم این موج ناپیدایی کرده ام که شتابان
به دوردست این دریا می رود و مرا نیز بی خویش می برد .
و چه آزاردهنده و ترس آور است دست نوازش یا سرزنشی ،
صدای دوست یا دشمنی
که مرا لحظه ای از این معراج های اهورایی
و سیر و سفرهای ماوایی ،
به آن دنیای زشت و حقیر می خوانند .
آن جا که گویی قرن هاست ، فرسنگ ها از آن دور شده ام .
چقدر از شماها دورم !
چه رنج آور است تجدید خاطره هایی که از شما دارم !
چه آزادی آسوده ای در خود احساس می کنم
هرگاه که می بینم فراموشتان کرده ام .
هرگز یادم نکنید !
چه آسودگی و آزادی آرام و پاکی است در دوری از شما !
دیگر نزدیکم میایید !
سلام بر تو و نیزه ای که حامل توست
به محملی که درونش تمامی دل توست
سلام بر تو بر زلف عنبر افشانت
نگاه غم زده ی زینب پریشانت
دشت پر از ناله و فریاد بود
سلسله بر گردن سجاد بود
فصل عزا آمد و دل غم گرفت
خیمه ی دل بوی محرم گرفت
زهره منظومه زهرا حسین
کشته افتاده به صحرا حسین
دست صبا زلف تو را شانه کرد
بر سر نی خنده مستانه کرد
چیست لب خشک و ترک خورده ات
چشمه ایاز زخم نمک خورده ات
روشنی خلوت شبهای من
بوسه بزن بر تب لبهای من
تا ز غم غربت تو تب کنم
یاد پریشانی زینب کنم
آه از آن لحظه که بر سینه ات
بوسه نشاندند لب تیرها
آه از آن لحظه که بر پیکرت
زخم کشیدند به شمشیرها
آه از آن لحظه که اصغر شکفت
در هدف چشم کمانگیر ها
آه از آن لحظه که سجاد شد
همنفس ناله زنجیر ها
قوم به حج رفته به حج رفته اند
بی تو در این بادیه کج رفته اند
کعبه تویی کعبه به جز سنگ نیست
آینه ای مثل تو بی رنگ نیست
آینه رهگذر صوفیان
سنگ نصیب گذر کوفیان
کوفه دم از مهر و وفا می زدند
شام تو را سنگ جفا می زدند
کوفه اگر آینه ات را شکست
شام از این واقعه طرفی نبست
کوفه اگر تیغ و تبرزین شود
شام اگر یکسره آذین شود
مرگ اگر اسب مرا زین کند
خون مرا تیغ تو تضمین کند
آتش پرهیز نبرد مرا
تیغ اجل نیز نبرد مرا
بی سر و سامان توام یاحسین
دست به دامان تو ام یا حسین
جان علی سلسله بندم مکن
گردم از خاک بلندم مکن
عاقبت این عشق هلاکم کند
در گذر کوی تو خاکم کند
تربت تو بوی خدا می دهد
بوی حضور شهدا می دهد
مشعر حق عزم منا کرده
ای کعبه ی ششگوشه بنا کرده ای
تیر تنت را به مصاف آمدست
تیغ سرت را به طواف آمدست
چیست شفابخش دل ریش ما
مرحم زخم و غم و تشویش ما
چیست به جز یاد گل روی تو
سجده به محراب دو ابروی تو
بر سر نی زلف رها کرده ای
با جگر شیعه چه ها کرده ای
باز که هنگامه برانگیختی
بر جگر شیعه نمک ریختی
.....
مرحوم محمدزضا آقاسی
حرف هایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هرکی
به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...
و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن
و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی
که باید قلم را بکنم و دفتر را پاره کنم
و جلدش را به صاحبش پس دهم
و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم
و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت ...
دکتر علی شریعتی
پس از مدت ها سلام ! یه شعر گذاشتم براتون مامان ! خودم خیلی دوستش دارم ! حتما بخونیدش ...
گل پونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
حبیبم سیل غمها
گل پونه ها نا مهربانی
آتشم زد آتشم زد
گل پونه ها نا مهربانی آتشم زد آتشم زد
گل پونه ها بی همزبانی آتشم زد
می خواهم اکنون تا سحر گاهان بنالم
افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم
گل پونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
حبیبم سیل غمها
سلام !
میدونم که خیلی وقت بود آپ نکرده بودم ... ! حالا کردم !
اول از همه روز کودک مبارک ! من به مناسبت روز کودک قول 10-20 تا آدامس خرسی رو از بابام گرفتم !!!
دوم از همه هم روز دختر مبارک ! هر چند فردا است اما من بی کار نیستم که هر روز آپ کنم مناسبت های مختلف رو تبریک بگم !
بگذریم ...
کلی حرف داشتم که روی دلم باد کرده بود و میخواستم بنویسم ... نوشتم ... یه صفحه ی کامل رو پر کردم اما با سنگ دلی تمام همشونو پاک کردم ... هنوز هم دلیل موجهی برای این کار ندارم . یه دفعه احاس کردم ... نمیدونم چه احساسی کردم ! فقط میدونم الان بیشتر از همیشه تنها موندم ... خدا رو شکر چندتا از دوستام پیشم هستن اما من تنهام ... نه از بی معرفتی اونا ها ... از اعماق وجودم ... هیچ کس نیست که بتونم راحت باهاش حرف بزنم ، گریه کنم ، بخندم ، یا هر چیز دیگه ... . این تنهایی خستم میکنه . کلافه ام میکنه . شاید هیچ کس نتونه این حس منو درک کنه ... خودم هم هنوز کاملا درکش کنم . نمی توم وصفش کنم . نمی تونم چون غریبه ...
از دنیای خوبی که داشتم جدا شدم و حالا باید دوباره یه دنیای دیگه واسه خودم بسازم ... این زجر آوره . از اونایی که دنیامو باهاشون قسمت کرده بودم جدا شدم ... ! بازم توهین به دوستام نشه ! خیلی خوشحام از این که دوباره پیشم هستن ... اما اینا فقط سه نفر از اونایی هستن که من تو دنیام باهاشون شریک بودم ...
این خودش به اندازه ی اون یه صفحه ای شد که پاک کردم .. ! فعلا ...
و با یادی از سهراب که خدایش بیامرزد :
به سراغ من اگر می آیید ... نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد ، چینی نازک تنهایی من ...
Design By : Pichak |
Upload Music