سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پابرهنه ، زیر بارون !

سلام ...

امروز ، دوشنبه ، 24/3/1389 ، من از مدرسه برگشتم ... ! از اون دری که دیگه به عنوان یکی که اون جا درس می خونه نمی تونم ازش برم تو ، اومدم بیرون !

حالا من موندم خاطرات تمام اون سه سالی که تو اون مدرسه ی کذایی (!) گذروندم ! سخت بود از اون حیاط و اون کلاس ها دل کندن اما خدا رو شکر (!) دعواها و جیغ و دادهای معاونان محترمه (!) مجبورمون کرد که بریم و دیگه پشت سرمون رو هم نگاه نکنیم ... !

جالب این جا بود که همه فقط وقتی داشتن بهت میگفتن خداحافظ مهربون بودن باهات ... دو دقیقه بعد که روتو بر می گردوندی هر چی دلشون می خواست بارت می کردن !

اما با تمام این اوصاف تموم شد ... با تمام قهر و آشتی ها (!) و تلخی ها و شیرینی هاش ، تموم شد ... !

دیگه از فردا مجبور نیستیم ساعت شش صبح پاشیم و با یه چشم بسته و یه چشم باز بریم مدرسه تا دوستای شوخ و شنگمونو ببینیم و تازه بفهمیم دنیا از چه قراره ...

دیگه لازم نیست یکی کلی وقت بذاره تا بهم یاد بده که سلام کنم ... ! دیگه لازم نیست کسی برامون هی شعر چه قدر زود دیر می شود قیصر امین پور رو بخونه چون دیگه الان شده زمزمه ی لبامون و خودمون عینهو قرقاول (!) براش می خونیم ... ! دیگه نمی تونیم کسی رو بزنیم تا مجبور نشیم دوباره بزنیم !

دیگه کسی به این فکر نمی کنه که دنیا سر جمع دو روزه و همه می دونن که دیگه قرار نیست یه روز دیگه ، حتی یه روزدیگه هم پشت میز و نیمکت های کلاس سوم راهنمایی بشینن و ... دیگه لازم نیست ما با کسی از خداحافظی حرف بزنیم چون بحث داغ همه ی جمع های خودمونی دلم برات تنگ میشه اس !

دیگه دوستامون رو نمی بینیم که 45 دقیقه وقت بذاریم تا خودمونو بهشون معرفی کنیم و ... دیگه نگاه های سنگین بعضی ها جمع خوشحال و دوستانمونو بهم نمی ریزه ... هر چند دلمون برای همون نگاه ها هم تنگ میشه ... حاضریم با تمام جون سنگینیشو به جو بخریم ...

دیگه دوستان فوق الذکری ندارم که ببندنم به شلنگ مدرسه اما از دهنشون آب بیاد بیرون ... هیچ آبی این آب نمیشه ... ! حتی اگه به قول بعضی دوستان دیگه انگار داریم رو هم بالا میاریم ... ! (توهین نشه ، خودمو و دوست فوق الذکرمو گفتم !)

اون عده ی قلیلی هم که هی اسم یه نفرو تو گوشم می خوندن جوری که انگار قبله ی حاجاتشون بو و به واقع هم راست بود ؛ به مراد دلشون رسیدن ... فقط یادشونه که من براشون نه خریدم و نه کمکشون کردم ... ! که کاشکی می خریدم و کمک می کردم که این جوری الان افسوسشو نمی خوردم ... ! تازه جاروبرقی ما هم سوخت اما اینا نه آدم شدن ؛ نه احساساتشون جمع شد ... !

کاش اون لحظه ها بر می گشت ... کاش من ... کاش کسی از این نوشته ها ناراحت نشه ... !

ورق های دفترچه خاطرات هام پر شد و تموم شدن اما ما تازه شروع شدیم ... نمی دونم چه شروعی اما کاشکی خوب باشه !

خلاصه همه جور آدمی که بودن رفتن و تموم شدن و فقط خاطرات قشنگشون موند و منو به گذشته ها برد ... همون خاطرات با ارزش بود که منو مجبور کرد بیام و یه پست مسخره ی دیگه تو این وبلاگ بذارم و برم !

سلام آخر ...

سلام ای غروب غریبانه ی عشق ...

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن ...

سلام ای غم لحظه های جدایی ...

خداحافظ ای شعر شب های روشن ...

؛

خداحافظ ای شعر شب های روشن ...

خداحافظ ای قصه ی عاشقانه ...

خداحافظ ای آبی روشن عشق ...

خداحافظ ای عطر شعر شبانه ...

خداحافظ ای هم نشین همیشه ...

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته ...

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من ...

تو را می سپارم به دل های خسته...

تو را می سپارم به مینای مهتاب ...

تو را می سپارم به دامان دریا ...

اگر شب نشینم اگر شب شکسته ...

تو را می سپارم به رویای فردا ...

به شب می سپارم تو را تا نسوزد ...

به دل می سپارم تو را تا نمیرد ...

اگر چشمه ی واژه ز غم نخشکد ...

اگر روزگار این صدا را نگید ...

خداحافظ ای برگ و بار دل من ...

خداحافظ ای سایه سار همیشه ...

اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم ...

خداحافظ ای نوبهار همیشه ...

 


نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 2:0 عصر توسط حلما نظرات ( ) |


Design By : Pichak


Upload Music