پابرهنه ، زیر بارون !
مثل یک قرار ملاقات است ؛ هر سال ، همین موقع ها ، رأس ساعتی که به شما اطلاع داده است خودش را می رساند ، تا به حضورش احساس کنید کمی بزرگتر شده اید و نیاز به تعویض کهنه هایتان با نو دارید . افکار کهنه ، لباس کهنه ، عادات کهنه را در یک مراسم کهنه دور می ریزید ، تا کمی متفاوت تر در قرارتان حاضر شوید . صدای شلیک توپ با صدای صلوات در هم آمیخته می شود ، یعنی که سال ، نو شده است . اولین برگ سبز را مادربزرگ از جیب پدربزرگ مرحمت می کند تا دیگران بدانند هر عیدی نیاز به کمی هزینه دارد و این وسط برگ های برنده ، همیشه فرزندان بیشتر هستند !
همیشه ، به همین راحتی عید می آید . دیگر دارد خودش را لوس می کند . احساس می کنم زیادی بزرگش کردیم . شما که غریبه نیستید ، خیلی دلم می خواهد حتی اگر شده برای یک سال نیاید تا ببینم این مردم چه کار می کنند . خیلی خنده دار می شود ها ؛ نشستن پای سفره هفت سینی که نوروزش نیامده را می گویم . به نفع خودش است ، برای تنوع هم که شده باید کلی از قرار ها را نیاید تا دوست و دشمنش را بشناسد . این که چند هزار سال است که می آید اصلا مهم نیست ، مهم این است که یک سال نیاید . قطعا به یاد ماندنی تر خواهد شد . دیگر با جرأت نمی توان گفت که می آید . دل مان برایش شور می زند ، نگرانش می شویم ، تحویلش می گیریم و همه چیز جذاب تر خواهد شد. احترام هر کسی دست خودش است . قبول کنید این که می دانیم هر سال رأس فلان ساعت ، در یک کشمکش با ننه سرما و شکست دادن این پیرزن سر و کله اش پیدا می شود ، اصلا اتفاق جذابی نیست . بیچاره ننه سرما که معلوم نیست از دست این نامحرم محبوب عوام چه می کشد . دستی که روی ننه سرما بلند می شود را هر سال می بوسیم و برایمان سلامتی پیرزن چند هزار ساله هیچ ارزشی ندارد . دل مان خوش است که سال نو شده است ،لباس نو می پوشیم ، ادای طبیعت را در می آوریم و باقی سال ، ادای دیگران را . بعنی می توان امیدوار بود که روزی دود از کنده بلند شود و ننه سرما با توجه به سن و سالش و حال و روزی که دارد ، درس خوبی به این نامحرم خوش قول بدهد ؟ تو بزن ، ما هوایت را داریم ننه ؛ خودت را اثبات کن ، و گرنه هر سال باید کتک بخوری و هیچ کس به شکایتت رسیدکی نکند ... به این وضعیت عادت نکن . با عمو نوروز مبارزه کن ننه ... ننه، ننه ، ننه ، فدای سر و صورت زخمی ات ، عمو خیلی اذیتت می کند ، نه ؟!
دو روز دیگر عید میرسد
همیشه دلم شور میزند؛
همیشه همین اضطراب من
ترقهی ناگاه میشود
که میترکد روی خواب من
چه میشود آیا، چه میشود؟
به هر کس و هر جا که میرسم
همیشه همین پرسش من است
نمیرسد امّا جواب من
مضرّتِ ذرات را بگو
که قدرت تخریب تا کجاست
تصور این آخرالزمان
گذشته ز حدِ نصاب من
نشانهی ویرانی دو شهر
به روی دلم مانده چون دو زخم
گواهْ به جنگ و جنون بس است
همین دل و این التهاب من
گشودن دالان به زیر خاک
کُنام و نهانگاهِ اژدهاست
ز خوفهی او تیره میشود
زمین پر از آفتاب من
خدا اگر از هستهی نبات
خراب جهان را درست کرد
بشر کند از هستهی جماد
درستِ جهان را خرابِ من
دو روز دیگر عید میرسد
بگو که دلم شکوه کم کند
مگر بخندم به هر چه هست
مگر بکاهد عذاب من
مگر برسانم به اهل دل
سُرود و درود و خجسته باد!
مگر که بنوشند تشنگان
ز شعر روانتر ز آب من
همیشه دلم شور میزند
اگر چه بگوید رفیق شوخ
که نغمهی ماهور بایدش
ز چنگ من و از رباب من ...
زیبا ترین دوستی که در عمرم دیده ام ، دوستی جیوه و شیشه است . دوستی آن ها باعث شد آدم ها خودشان را بهتر بشناسند .
توضیح برای دوستان با هوش : با جیوه و شیشه آینه می سازند !
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود . جنب و جوش مردم برای خرید هدیه ی کریسمس روز به روز بیشتر می شد . منم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .
جلوی من دو بچه ی کوچک ، پسری پنج ساله و دختری کوچک تر ایستاده بودند .
پسرک لباس مندرسی بر تن داشت ، کفش هایش پاره بود و چند اسکناس را در دست هایش می فشرد .
لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفش ها روی پیشخوان گذاشت ، چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای با ارزش را در دست دارد .
صندوق دار قیمت کفش ها را گفت : شش دلار .
پسرک پول هایش را روی پیشخوان ریخت و آن ها را شمرد : سه دلار و پانزده سنت .
بعد رو کرد به خواهرش و گفت : فکر می کنم باید کفش ها را بگذاری سر جایش ….
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : نه ! نه ! پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟
پسرک جواب داد : گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفش ها را در بیاوریم .
من که شاهد ماجرا بودم ، به سرعت سه دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوق دار دادم .
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت : متشکرم خانم ….متشکرم خانم .
به طرفش خم شدم و پرسیدم : منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت با چی راه بره ؟
پسرک جواب داد : مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره !
دخترک ادامه داد : معلم دینی ما گفته که رنگ خیابان های بهشت طلایی است ، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلایی توی خیابان های بهشت قدم بزنه ، خوشگل نمی شه ؟
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم : چرا عزیزم ، حق با تو است . مطمئنم که مامان شما با این کفش ها تو بهشت خیلی قشنگ می شه !
روزی ، روزگاری اهالی یک منطقه تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند .
در روز موعود ، همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند ........
و تنها یک پسر بچه بود که با خودش چتر آورده بود ...........
و این یعنی ایمان !
بهار در آستانه ایستاده است و به شما سلام می کند ، که بهار فصل سلام کردن به شماست . شما عین طراوتید و بهار ، قلب های شاداب شماست .
........اما سال هاست که بهار این دیار ، رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است .
سال ها است که الفبای سبز بهار در این مرز و بوم به سرخی گراییده است .
نرگس ها دیگر چشم های خمار معشوق نیستند ، نرگس ها تنها همراه و گواه همسرانی هستند که چندین بهار است چشم به جبهه دارند و نگاه از افق خون رنگ و جنوب و غرب بر نمی دارند .
سرو ها و نخل ها اکنون کارشان این است که در وزش نسیم بهاری ، دل مادران را می لرزانند؛ مادرانی که نخل هاو سور های خویش را سخاوتمندانه سد راه هجوم پاییز کرده اند .
ماهی های قرمز کوچک ، با گردش بی تابشان در درون تنگ ها ،قلب های مضطرب کودکانند که بازگشت پدر را در درون تنگ سینه بی قراری می کنند .
لاله ها و شقایق ها دیگر ، تن به تشبیهات شاعرانه ی گذشته نمی دهند ، آنها خود با فصاحتی سوسن وار از شهیدانی سخن می گویند که داغشان را در دل نهفته اند .
شکوفه های درختان ، همه ی عشقشان به این است که نام قدسی شهیدان را بر سر در کوچه ها ، قابی لطیف بگیرند .
........و همه ی ابزار بهار بال گسترده اند تا مقدم عزیزان فاتح را گرامی بدارند .
بر این بهار ، به حق سلام باید داد و تن و جان به نسیم حیات بخش آن باید سپرد .
سید مهدی شجاعی
کودکی با پا های برهنه بر روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد .
زنی در حال عبور او را دید ، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت :عزیزم مواظب خودت باش . کودک پرسید :ببخشید خانم شما خدا هستید ؟
زن لبخند زد و پاسخ داد : نه من فقط بنده ی خدا هستم .
کودک گفت : می دانستم با او نسبت داری !
Design By : Pichak |
Upload Music