سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پابرهنه ، زیر بارون !

سلام

می
دونم که خوب نیستید پس دیگه خودمو کوچیک نمی کنم که ازتون از این سوالای کلیشه ای
(!) بپرسم !

خواستم
طبق وظیفه ی روزشماری اعلام کنم که فقط 1 روز دیگه مونده ... هر چند خودتون می
دونستید و من هم می دونستم اما وظیفه اس دیگه ! من وظیفه ام رو انجام میدم و
روزشماری می کنم ؛ روزگارم وظیفشو انجام میده و بین همه ، همه ی اونایی که به هم
وابسته شدن و با هم اجین ( نمی دونستم املای درستش چه جوریه !) شدن فاصله بندازه
... !

ترجیح
میدم امروز دیگه حرفی نزنم و گفتنی ها رو بذارم برای فردا ...

عجب
فردایی بشه این فردا ... شاید برای خیلی ها فردام مثل همه ی روزای خدا تکراری و
خسته کننده باشه اما برای من فردا یه روز خاصه ... ! یه روز که مثل هیچ کدوم از
روزای خدا نیست و حال من با همیشه فرق داره ! البته هیچ کدوم از روزای خدا مثل هم
نیستن اما همیشه لحظه های خداحافظی خاص ترند ... حتی لحظه ی جدایی از وقت آشنایی
هم خاص تر است چون وقت آشنایی یه راه دراز و بی انتها رو می بینیم و با خودمون
میگیم کو تا تموم شه (!) و هیچ وقت قدرشو نمیدونیم اما تو لحظه ی جدایی تموم راه
تموم شده رو می بینیم و خودمونو که داریم
قدم آخرو بر میداریم و از در مدرسه میایم بیرون ! دری که هیچ وقت دیگه به عنوان یه
دانش آموز که اون جا درس می خونه ازش تو نمی ریم ... هیچ وقت ...

تازه
این اول زندگیه ! خدا می دونه چند بار دیگه باید از این درهای مشابه تو و بیرون
بریم ... ! نمی خوام جمله حکیمانه از خمودم در کنم (!) اما باید بگم که :

در
زندگی هم یکی از همین در هاست که فکر میکنیم کو تا وقتی که ما بخوایم ازش بیایم
بیرون اما وقتی که داریم قدم آخرو بر میداریم همش حسرت می خوریم که کاشکی قدر این
درهای کوچیک تر ( اتفاقات مختلف زندگی ) رو می دونستیم که آروم و خوشحال از این در
بزرگ رد می شدیم !

امیدوارم از همه ی درهای کوچیک و بزرگ زندگیتون خوشحال رد بشین ! تا احتمالا
فردا ...





نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 8:21 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

سلام !

5
روز دیگه بیشتر از کل این سه سالی که با دوستام بودم نمونده ! از کل روزایی که طبق
محاسبات من (!) میکنه یه چیز حدود 870 روز ما تو این سه سال باید باهم سرمیکردیم
که الان 865 روزش گذشته و فقط 5 روزش مونده ! واقعا تاسف باره ... واقعا تاسف باره
که من هنوز فکر می کنم بعد از این مدت مدید که خدا بهم وقت داده بود ، من چه قدر
هنوز حرفای نزده دارم که باید به دوستام بگم و دیگه هیچ وقتی برای بیانشون نمونده
! اما الان همه ئ ی این حرفا رو فقط میشه تو دفترچه خاطراتا پیدا کرد ؛ یادش به
خیر اون وقتی کل روزمون رو با نام بازی شب می کردیم ! توی تمام اوقات حوصله سر بر
سر کلاس ، فقط نامه ها و امید گرفتن جوابشون بود که ما رو دلگرم می کرد ! ولی الان
دیگه چه از اون اوقات بهره ی کافی و وافی رو برده باشیم یا سرمون کلاه رفته باشه و
بچه مثبت بازی در آورده باشیم ، فقط 5 روز مونده ... فقط !

الان
فکر می کنم که تو کل این دو سال خبلب از دوستامو درست نشناختم ... خیلیا 360 درجه
با اون چیزی که من در موردشون فکر می کردم فرق دارن ... خوب و بدش فرقی نداره ...
این سال آخری چه قدر بده که آدم نظرش نسبت به دو.ستاش حتی نزدیک ترین دوستش و
دوستاش عوض بشه ... و حسرت بخوره که کاش بعض ها رو زودتر می شناخت تا خیلی از کارا
رو یا انجام نمی داد یا زودتر انجام میداد که حالا اینقدر ناراحت نباشه !

می
دونید و می دونم که الان تنها دعایی که هممون می تونیم بکنیم اینه که دبیرستان با
هم یه مدرسه بریم ! اونم به چیزای متعددی بستگی داره : اولا این که هوش طرفین چه
قدر باشه و درصد خرهوشی هر کدوم تا چه حد باشه ؛ شانس هر کدوم از دو یا چند طرف تا
چه حد به خر رفته باشه (!) ؛ و یکی از مهم ترین یا شاید اصلا خود مهم ترین دلیل
این که مامان و بابای هر کدوم میل داشته باشن نی نی کوچولوی نازشو کجا بره که هم
از نظر درسی پیشرفت چشم گیری داشته و هم از راه به در نشه توسط دوستان ناباب ! هر
چند خیلی از مامان باباها نمی دونن که بفرزند گلشون از بدو تولد تو راه نیوده !

این
شعره خیلی به حال و هوای این روزا میاد :

آخرین
روزای با هم بودنه ؛ دیگه کم کم وقت رفتن رسیده ؛ حالا هر لحظه برام غنیمته ؛ فرصت
دیدن تو سر رسیده ؛ تو می خوایی سفر کنی از شهر من ؛ تو می خوایی من تک و تنها
بشینم ، خاطرات روزای عشقمونو ، توی کوچه های شهرم ببینم ...

آره
این خیابونا ، این کوچه ها ؛ شاهدای خسته ی عشق منن ؛ بعر رفتنت همین خیابونا ؛ تو
گوشم اسمتو فریاد می زنن ...

کاش
می شد کوچه ی عشق ما دوتا ؛ وقتی رفتی منو تنها نذاره ؛ میدونم که کوچه ی خاطره ها
؛ هر قدم چشماتو یادم میاره ...

آره
این خیابونا ، این کوچه ها ؛ شاهدای خسته ی عشق منن ؛ بعر رفتنت همین خیابونا ؛ تو
گوشم اسمتو فریاد می زنن ...

تو
بدون هرجا که باشی دل من پیشت همون جاست ؛ اگه این زمونه بد کرد ، غمی نیست خدا که
باماست ...

آره
این خیابونا ، این کوچه ها ؛ شاهدای خسته ی عشق منن ؛ بعر رفتنت همین خیابونا ؛ تو
گوشم اسمتو فریاد می زنن ...

تا
بعد ... !


نوشته شده در شنبه 89/3/15ساعت 10:57 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

سلام !

نمی دونید مدرسه ی ما تو این روزا چه
خبره ؟

برخی دوستان مخلص از اول صبح به جای سلام
و اینا که انگار اصلا تو خونشون نیست و از این کارا بلد نیستن ؛ همش شعر خداحافظی
و ما رفتیم و چه قدر زود دیر می شود قیصر امین پور و از این جور چیزا تو گوشت می
خونن طوری که می خوای یه جوری بزنیشون که دیگه مجبور نباشی دوباره بزنی ... !

برخی که از همون دوستان مخلص فوق الذکر
می بندنت به شلنگ آب مدرسه ولی نمی دونم چرا به جای شلنگ آب مدرسه ، آب از دهنشون
رو مانتو و بقیه ی بساطت می ریزه ؟!

بعضی ها که کلا به این فکرن که دنیا در
مجموع به دو روز هم نمی رسد و اگه ببینیدشون فکر می کنید روز اول مدرسشونه و قراره
9 ماه تموم دیگه پیش دوستاشون باشن ... ! وقتی هم از خداحافظی و رفتن باهاشون حرف
میزنی پخی میزنن زیر خنده و میگن : دلت خوشه ها ... ! هستیم حالا ! ( و من هیچ وقت
نفهمیدم منظورشون کجاست و کجا هستن که ما رو دعوت نمی کنن ! )

یه کسایی هم اونقدر درس خوندن و رو
مغزشون تاثیر گذاشته که دیگه نمی شناسنت و فقط 45 دقیقه باید وقت بذاری تا یادشون
بندازی که کی بودی از کجا طرف رو می شناسی ...! که البته یه سری آدم پیدا می شن که
خودشونو به نشناختن می زنن تا دیگه نگاتم نکنن ... !

عده ی قلیل دیگه ای هم از اول صبح تا آخر
شب اسم یه نفرو تو گوشت این قدر میگن که... ! و من هیچ وقت نفهمیدم منظورشون از
این کارا چیه و هدف کلی چیه ... که البته با وجود برخی دلایل و احساسات درونی باید
تا حدی بهشون حق داد ... ! خب بچه اس دیگه ... یه دفعه احساساتش فوران میکنه ؛ بعد
دیگه با جاروبرقی هم نمیشه جمعش کرد !

این وسط بازار دفترچه خاطرات رد و بدل
کردن و اینا هم تا دلتون بخواد داغه ... تا جایی که دیگه مخ آدم سوت می کشه و نمی
دونه برای کی ، چی می خواست بنویسه ... ؟! کسایی هم که اصلاح الگوی مصرف و اینا رو
خیلی بیشتر از من و شما جدی گرفتن ؛ پارچه های اضافی تو خونشون اعم از انواع مقنعه
و شلوار و مانتو مدرسه میارن میدن دستت تا یه بار دیگه سعی کنی با فلاکت تمام یه
چیز خوب و باحال براشون بنویسی ... !

تو این گیر و دار و با همه ی این اوصاف ؛
معاونان و مدیر محترم مدرسه هی وسط اون حیاط که تا 10 روز دیگه باید ازش دل بکنیم
، رژه میرن و گیر میدن به هر نوع خاکی که دور و اطراف سر بچه ها می بینن ... و
فرقی نداره که اون خاک نفوذ پذیر یاشه یا نفوذ ناپذیر و یا حتی همس ، غنی ترین خاک موجود تو این کره ی خاکی ! مخصوصا بعد
از امتحان ... آخه می دونین : از جایی که باکلاسی از در و دیوار مدرسه ی ما می
ریزه ؛ زنگ برای خونه رفتن به ها نمی زنن و این خود دانش آموزه که باید درک اینو
داشته باشه که کی بره خونشون ؛ معاونین محترم تا از جلسه میایی بیرون یه چماق
میگیرن بالای سرت و بدون خداحافظی از دوستات که از اونام تا 10 روز دیگه باید دل
بکنی ؛ تا دم در خونتون همراهیت میکنن !

خلاصه همه جور آدمی اونجا هست ! فقط خدا
باید صبر و تحملشو بده ... !

این شهره رو میذارم و میرم :

من
همان قاب تهی خسته ی بی تصویرم

که
برای تو و تصویر دلت می میرم

تو
اگر خسته ای از دست دلم حرفی نیست

امر
کن تا که بمیرم ، به خدا می میرم ...

تا
دیدار ( دیالوگ در چشم باد ! )
 

 


نوشته شده در دوشنبه 89/3/3ساعت 11:37 صبح توسط حلما نظرات ( ) |

سلام
!

یکی
از دوستان فرموده بودند وبم داره فسیل میشه ؛ گفتم آپ کنم اون دوست عزیز ضایع بشن
! بعد از این که از مشهد اومدم ؛ دیگه اعصاب نداشتم بیام اعلام وجود کنم ... البته
یه پستم آماده کردم که بفرستم ولی نشد ، قسمت نبود ! حالا این حرفا رو ول کنین ...

اومدم
بگم :

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم ... !

باور
کنید اگه شمام
m3 من یه همچین اتفاقاتی تو یه روز براتون افتاده بود ، همینو می
گفتین ! امروز هر اتفاق خوبی که می تونست یه سه شنبه رو از حالت کذایی بودن خارج
کنه ؛ واسه من افتاد ! هر چیز عالی یی که می تونه تو یه سه شنبه وجود داشته باشه
... ! و این مصداق کلی شعر مزخرف حمید طالب زاده اس !

همه چی آرومه ، تو به من دل بستی ، این چه قدر خوبه که ، تو کنارم هستی ، همه
چی آرومه ، غصه ها خوابیدن ، شک نداری دیگه ، تو به احساس من ...

همه چی آرومه ، من چه قدر خوشحالم ، پیشم هستی حالا ، به خودم می بالم ، تو
به من دل بستی ، از چشات معلومه ، من چه قدر خوشبختم ، همه چی آرومه ...

تشنه ی چشماتم ، منو سیرابم کن ، منو با لالایی ، دوباره خوابم کن ، بگو
این آرامش ، تا ابد پابرجاست ، حالا که برق عشق ، تو نگاهت پیداست ...

اما
از جایی از قدیم گفتن ؛ هنوز میگن و در آینده هم خواهند گفت : پشت هر شادی یه غم
بزرگه !

و
همون جور که هم من میدونم و هم شما می دونید :

فردا
روز آخریه که هر کدوم از ما تو مدرسه ی راهنمایی ؛ روی صندلی و میز و نیمکت هایی
که سه سال باهاشون سر و کله زده میشینه ...

فردا
روز آخریه که میتونه زنگ تفریحا با دوستاش کلی خوش بگذرونه ...

فردا
روز آخریه که میتونه یحتمل بدون دغدغه ی امتحان ، پیش بغلدستی اش بشینه سرکلاس درس
( که البته فردا به کلاس ماتم تبدیل خواهد شد ! ) و حالشو ببره !

فردا
روز آخریه که میتونه بهترین دوستاشو ببینه ! ( البته اگه خردادو فاکتور بگیریم چون
اون موقع فقط میریم امتحان میدیم و برمی گردیم ... !

فردا
روز آخر همه چیزه ؛ همه چیز ؛ حتی روز آخر همه ی اتفاقاتیه که امروز این قدر
خوشحالم کرد ... !

کی
باورش میشد که این قدر زود همه چیز به آخر برسه و تموم شه ... ؟

خدایا
می خوام یه دعای خیلی بزرگ بکنم بکنم ... قبلنا آرزوی محال بود حالا دعای محال :

فردا هیچ وقت تموم نشه ... !

همتونو دوست دارم ؛ همه ی کسایی که تو مدت
باهاتون بودم و شاید اون جور که باید قدرتونو نمی دونستم !

خداحافظی گریه در یک غروبه ، خداحافظی رنگ دشت جنوبه ، خداحافظی غم توی
کوله باره ، خداحافظی ناله ی قطاره ... یه خط یادگاری رو دیوار نوشتم ، دلو جا
گذاشتم ، بریدم ، گذشتم ، دو تا قطره ی اشک روی شیشه حیرون ، یکی گزیه ی من ...
یکی مال بارون ... چه غمگینه جاده ، چه بی رحمه رفتن ، جدا می شم از تو ، جدا می
شی از من ... یه قلب مسافر ، یه مرغ مهاجر ، با یه دفتر از خاطرات قدیمی ، جدا می
شه از لحظه های صمیمی ...

 

خداحافظ ، همین حالا ... همین حالا که من تنهام ، خداحافظ به شرطی که بفهمی
... تر شده چشمام ... خداحافظ ، کمی غمگین ، به یاد اون همه تردید ، به یاد آسمونی
که ، منو از چشم تو می دید ... اگه گفتم خداحافظ ، نه این که رفتنت ساده اس ، نه
این که میشه باور کرد ، دوباره آخر جاده اس ... خداحافظ ، به شرطی که ، نبندیم دل
به رویاها ، بدونیم بی تو و با تو ، همینه ... رسم این دنیا ، خداحافظ ... خداحافظ
... همین حالا ... خداحافظ

 


نوشته شده در سه شنبه 89/2/28ساعت 3:43 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

سلام به همه ...

خوبین ؛ خوبم ؛ یعنی
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم
!

قراره فردا با همه کس و هیچ کس ( ! )
بریم مشهد پیش امام رضا ( ع )

حرکت قطارمون ساعت 6 صبح است ، من موندم
چه جوری می خوام از خواب بلند شم ... ؟

دارم سعی می کنم
هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ
چیزی تو دنیا برام مهم نباشه جز این که دوباره امام رضا طلبیدتم تا برم پیشش و
حالشو ببرم ...

تازه با دوستام ... رفتن پیش امام رضا
(ع) اونم با دوستان خیییییییییییییییییییییییلی باید خوش بگذره !!!!!!!!!

الان انگار تمام ذوق عالمو چپوندن تو من
که یه وقت خدایی نکرده ، زبونم لال و گوش شیطون کر و خلاصه ... کم نیارم !

فقط مدرسمون بلیط کم آورده ! دعا کنید
برای بقیه هم بلیط گیر بیاره که همه بتونیم با هم دست جمعی بریم !
تو رو
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دعا کنید ... خواهش ... !

همتون حلالم کنید ... کلی همتونو دوست
دارم ...

تو این لحظات آخر (!) می خوام براتون یه
مطلب خوشجیل موشجیل بذارم ...
:

ای آسمان

منزل از یاد رفته ام

ببار ، امشب ببار

شاید اشک تو مرا غسل دهد و پاک سازد

شاید بارانت نقطه چینی شود تا به او برسم

تعریف زندگی عوض شده است

تا گریه نکنم ، نوازشم نمی کنند

تا قصد رفتن نداشته باشم ، نمی گویند
بمان

تا بیمار نشوم ، گل برایم نمی آورند

تا کودک هستم ، باید همه را دوست بدارم

و وقتی بزرگ شدم ، دوست داشتن را برایم
جرم میکنند

تا نروم ، قدرم را نمی دانند و تا نمیرم
، نمی بخشنم

ای چتر فروش ، چترهایت مال خودت

امشب می خواهم خیس شوم

پاک شوم تا شاید محو شوم

از پله کان آبی به سوی او بروم

پروردگارا عاشقت هستم ؛ مرا دوست بدار
...

تا بعد ...



نوشته شده در دوشنبه 89/2/13ساعت 5:50 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

پروردگارا ...

امسال می خواهم کوله بارم را ببندم

شاید این فرصت آخرم باشد تا به مقصد برسم

بشناسم تو را و بفهمم که یک عمر چه غافل
بودم

می خواهم آسان بروم ؛ سبک بال بزنم

می خواهم کاری کنم که رضایت باشد

در دعاهای سحر

در مناجات خدایی شدنا

مرا هرگز از یاد مبر

ای بزگترین هستی

من جامانده ام که محتاج نگاهت هستم

باشد که با نگاهی

عمر و سالم را بسازی

خدایا عاشقت هستم ؛ مرا دوست بدار ...

 

من...


نوشته شده در جمعه 89/1/20ساعت 7:59 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

نگاه ساکت باران به روی صورتم
دزدانه می لغزد ولی باران نمی داند که من دریایی از دردم ،

... به ظاهر گرچه می خندم ولی اندر سکوت تلخ می گریم
...!



نوشته شده در چهارشنبه 89/1/11ساعت 6:19 عصر توسط حلما نظرات ( ) |


Design By : Pichak


Upload Music