سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پابرهنه ، زیر بارون !

سلام !

نمیدونم بعد از چند وقته که دارم مینویسم ! مهم اینه که من بالاخره دارم مینویسم ... ! اول می خواستم یه شعر بذارم واسه آپ جدید اما دیدم حیفه ؛ زبون دارم دو متر واسه همین روزا دیگه !

الان ، همین لحظه که دارم اینا تایپ می کنم شدیدا مریضم ! سرما خوردم ! نمیدونم چرا اما ترشحات دماغم فرت و فرت میریزه بیرون ! گلومم یه لحظه امونم نمیده و هی باید سرفه کنم و به قول فاطمه و دوستان محترمش بگم : آی گلوم ... ! متین هم پیشکش خودش ! من داداشمو می خوام ... ! داداش !

چهارشنبه رفته بودیم قم ! واسه افطاری خونه ی خالم اینا . یادش به خیر وقتی زهرا اینا بودن همش تو ماشین با مامان و بابا سر این بحث می کردیم که تو این زمان گران بها و نایابی که قم هستیم ؛ چه قدر خونه ی کی باشیم و کجا اول بریم و کجا آخر ! این دفعه این دغدغه رو نداشتیم . چون دیگه خونه ی دومی نبود که مشتاق باشیم به اونجا هم سری بزنیم ... فقط تا رسیدیم رفتیم بهشت زهرا ی قم که نمیدونم اسمش چیه ؛ پیش عمه ی خدابیامرزم ... یعنی سر خاک عمه ی خدابیامرزم ... . کسی توی ماشین در این باره حرفی نزد چون میدونستیم حالا که بچه ها نیستن ، کم ترین کار اینه که به مادرشون سر بزنیم ... .

تو قم واسه شهادت امام علی (ع) دسته راه افتاده بود ! توی حرم مثل شب عاشورا بود ! همه ی هیئت ها میومدن و می رفتن ! خیلی باحال بود !

شب با دخترخالم اینا کلی چیپس و مخلفات خوردیم ... ! پنیر پیتزا ، مرغ ، تخم مرغ (!) ؛ هر چیزی که فکرش رو بکنید ! فردا صبحش توی راه برگشت تا دلتون بخواد حالم به هم خورد ! آخر هم نفهمیدم روزه ام باطل شده یا نه اما من هیچی نخوردم ! از اون به بعد بود که من حالم این طوری بد شد و سرما خوردم ... ! خدا لعنت کنه همه ی چیپس های این دنیا و اون دنیا رو !

الان هم اعصاب درست حسابی ندارم ! یه مدته بی دلیل حالم گرفته ... ! دلم چیزی رو میخواد که خودم هم کاملا نمیدونم چیه ؟؟؟!!! همشهری جوان رو یه شبه تموم کردم ... دیگه هیچ سرگرمی ای ندارم ! نمیدونم چرا دوباره شروع کردن و دارم کتاب اشکانه رو می خونم ؟؟!! نمیدونم چرا اینقدر قشنگه که من بین این همه بیچارگی دوباره سراغش برم و بخونمش ! از ور رفتن با موبایل خسته شدم .. مدتیه خاموشش کردم .. فقط دو روز یه بار برای دیدن اس ام اس ها روشنش میکنم .. دیگه حتی بهترین خبزای دنیام خوشحالم نمی کنه ! یعنی خوشحالم میکنه ولی چیزی نیست که بتونه حال منو مثل قبل خوب کنه ... دیگه از خوندن لیلی و مجنون لذت قبل رو نمی برم ... دیگه تصمیمی واسه آینده ام ندارم ... دیگه فکر نمیکنم که من باید حتما برم رشته ی تجربی و دندون پزشک بشم ... همه چیز اهمیت خودشو از دست داده ... اما هنوز وقتی شعر سلام آخر خواجه امیری رو میشنوم غم های دلم به بغض تبدیل میشه ، اشک میشه از چشمام میریزه تا بفهمم تو دنیا حداقل اشکام مثل قبل میریزن .. این امیدیه واسه زنده بودن .. واسه این که به چیزای ریز نگاه کنم ، بهشون دقت کنم و ازشون لذت ببرم ... فکر کنم که هنوز وقتی عکس های داداشمو می بینم انرژی مضاعف می گیرم ! فکر کنم که چه قدر دوست داشتم یه داداش بزرگتر مثل داداش خیالی ام داشته باشم ...  فکر کنم که بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است ... ! و فکر کنم : پشت دریاها شهری است ؛ قایقی باید ساخت !

و داد بزنم و بگم :

به سراغ من اگر می آیید ،

نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد ؛

چینی نازک تنهایی من ...

و در آخر اعتراف کنم : چه موجود پیچیده ای بوده این سهراب !! 


نوشته شده در جمعه 89/6/12ساعت 6:2 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

پروردگارا ...

امسال می خواهم کوله بارم را ببندم

شاید این فرصت آخرم باشد تا به مقصد برسم

بشناسم تو را و بفهمم که یک عمر چه غافل بودم

می خواهم آسان بروم،سبک بال بزنم

می خواهم کاری کنم که رضایت باشد

در دعاهای سحر

در مناجات خودایی شدن ها

مرا هرگز از یاد مبر

ای برزگ ترین هستی

من جامانده ام که محتاج نگاهت هستم

باشد که با نگاهی

عمر و سالم را بسازی

خدایا عاشقت هستم؛مرا دوست بدار...


نوشته شده در سه شنبه 89/5/26ساعت 1:59 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

خبر آمد خبری در راه است 

سرخوش ان دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید شاید

پرده از چهره گشاید شاید

دست افشان پای کوبان می روم

بر در سلطان خوبان می روم

می روم بار دگر مستم کند

بی سر و بی پا و بی دستم کند

می روم کز خویشتن بیرون شوم

در پی لیلا رخی مجنون شوم

هر که نشناسد امام خویش را

برکه بسپارد زمام خویش را

با همه لحن خوش آوایی ام

در به در کوچه تنهاییم

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر

نغمه تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ما می شدی

مایه ی آسایه ما می شدی

هر که به دیدار تو نایل شود

یک شبه حلال مسایل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه ما را عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامه جان منست

نامه تو خط امان منست

ای نگهت خواستگه آفتاب

بر من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز زچشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما

کی و کجا وعده دیدار ما

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد

به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم

تویی که نقطه عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه مشعر کدام کنج منا

به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش

تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد

ببوسم خاک پاک جمکران را

تجلی خانه پیغمبران را

خبر آمد خبری در راه است

سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید شاید...


راستی تولدم مبارک ! به ماه قمری !


نوشته شده در دوشنبه 89/5/4ساعت 5:41 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

باعرض سلام و خسته نباشید خدمت موجود دوپایی که الان داره این ها رو می خونه ... من حلما نیستم ولی می دونم حلما این شعر رو دوست داره ـ موج اف ام مهربون .

آخرین جرعه ی این جام

همه می پرسند :

چیست در زمزمه ی مبهم آب !

چیست در همهمه دلکش برگ !

چیست در بازی آن ابر سپید ،

روی این آبی آرام بلند،

که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال ؟

 

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها ؟

چیست در کوشش بی حاصل موج ؟

چیست در خنده ی جام ؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری ؟!

 

ـ نه به ابر ،

نه به برگ ،

نه به آب

نه به این آبی آرام بلند

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم

 

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه ،

صحبت چلچله ها را با صبح ،

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار ،

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل ،

همه را می شنوم ، می بینم .

من به این جمله نمی اندیشم !

 

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی ،

تک و تنها به تو می اندیشم .

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم .

تو بدان این را ، تنها تو بدان !

تو بیا

تو بمان با من ، تنها تو بمان !

 

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند .

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از این موی دراز ،

تو بگیر

تو ببند !

 

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را ، تو بگو !

قصه ی ابر هوا را ، تو بخوان !

تو بمان با من ، تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش .

من همین یک نفس از جرئه ی جانم باقی ست ،

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !

فریدون مشیری


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/17ساعت 1:28 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

برزیل باخت !
این جمله ای بود که عین پتک خورد تو سرم ! نه این که کسی بزنه ! خودم تکرار می کردم تا باورم بشه ... ! کاکا با تمام توانایی و ستاره بودنش نتونست کاری برای تیمش بکنه ... ملو تو نیمه ی دوم اخراج شد ... دیگه جام جهانی تموم شد ! مهم نیست کی قهرمان بشه ... برزیل باخت !
حالا تمام یا به قول فاطمه همی برزیل باید برگرده خونشون ... برگرده همون جایی که ازش اومده ! تا چهر سال دیگه د.باره بیاد و آبکش بشه !
راستی می دونستید جام جهانی بعد به کنکور ما می خوره ... ؟ برزیل باخت !
از همین حالا تو این وب عزای عمومی اعلام می کنم ! تسلیت بگین!
قلب کوچکم شکست ! به قول فاطمه قلبم پودر شد !

نوشته شده در جمعه 89/4/11ساعت 8:53 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

سلام
به همگی !

خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی
وقت بود آپ نکرده بودم ! به اندازه ی همون خیلی یه هم دلم براتون تنگ شده بود !

دلم
داره یاد می گیره و عادت می کنه که واسه همه یه ذره بشه ... واسه همه تنگ بشه در
صورتی که می دونه دیگه به احتمال بسیار بسیار زیاد نمی بینتشون ... حالا دیگه دعای شب و روز دلم شده این که یه
فرصت دیگه بهش بدن ! یه بار دیگه بتونه کسایی که از اعماق وجود دوسشون داشتو ببینه
... یه سال دیگه با هم و کنار هم بگذرونن ! اما هی عقلم دخالت می کنه و سر دل
بیچاره ام داد می زنه که الکی خودتو صابون نزن (!) ؛ هر چند که آرزو بر جوانان عیب
نیست !

خدا
جووووووووووووووووووووووون !

الآن
کلا درگیر یه سوالم :

این
دل کوچیکم رو به چه کسی بدم ... ؟

دلم
رو بین دوستام ؛ بین نزدیک تزین و عزیزترین افراد تو زندگی ام تقسیم کرده بودم !
تازه این تقسیمات منطقه ای داشت به نتیجه می رسید که یهو چشام باز شدن و ته راهو
دیدن ! حالا دلم رو چی کار کنم ... ؟ به کی بدم تا بتونه جای اون دوستا رو پر کنه
... ؟ اصلا کسی این توانایی رو داره ... ؟ هیچ کس تو این دنیا هست که بتونه جای
اونا رو تو دلم بگیره ... ؟ اگه قرار بود این قدر زود براشون جانشین پیدا بشه ؛
چرا ما باید با هم دوست می شدیم و این همه دلامونو به زحمت می انداختیم ؟!

خدا
جونم ؛ کمکم کن !

کمک
کن ! نمی دونم چه طوری ولی کمک کن ! نمی دونم باید فراموششون کنم یا نه ... ؟ نمی
دونم باید گریه کنم یا بخندم ! کمک کن ! نمی خوام از دوستام جدا بشم ! کمک کن
دوباره ؛ دبیرستانو با هم بگذرونیم ! هر چند دیگه تقریبا کار از کار گذشته و این
آرزو از همون آرزوهاست که بر جوانان عیب نیست ! اما بازم کمک کن ...

آها
! راستی امروز زهرا میاد ! فاطمه خوشحاله ! خوش به حالش ... ما که بخیل نیستیم !
خدا واسه همه از این خوشحالیا بخواد !

حرفی
برای زدن ندارم جز این که :

همه ی برزیل این جاست !

در
پناه خدا ؛ تا بعد !


نوشته شده در سه شنبه 89/4/8ساعت 6:5 عصر توسط حلما نظرات ( ) |


Design By : Pichak


Upload Music