سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پابرهنه ، زیر بارون !

روزی ، روزگاری اهالی یک منطقه تصمیم گرفتند تا برای نزول باران دعا کنند .

 در روز موعود ، همه ی مردم برای مراسم دعا در محلی جمع شدند ........

و تنها یک پسر بچه بود که با خودش چتر آورده بود ...........

و این یعنی ایمان !


نوشته شده در یکشنبه 87/11/27ساعت 8:42 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

بهار در آستانه ایستاده است و به شما سلام می کند ، که بهار فصل سلام کردن به شماست . شما عین طراوتید و بهار ، قلب های شاداب شماست .

........اما سال هاست که بهار این دیار ، رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است .

سال ها است که الفبای سبز بهار در این مرز و بوم به سرخی گراییده است .

نرگس ها دیگر چشم های خمار معشوق نیستند ، نرگس ها تنها همراه و گواه همسرانی هستند که چندین بهار است چشم به جبهه دارند و نگاه از افق خون رنگ و جنوب و غرب بر نمی دارند .

سرو ها و نخل ها اکنون کارشان این است که در وزش نسیم بهاری ، دل مادران را می لرزانند؛ مادرانی که نخل هاو سور های خویش را سخاوتمندانه سد راه هجوم پاییز کرده اند .

ماهی های قرمز کوچک ، با گردش بی تابشان در درون تنگ ها ،قلب های مضطرب کودکانند که بازگشت پدر را در درون تنگ سینه بی قراری می کنند .

لاله ها و شقایق ها دیگر ، تن به تشبیهات شاعرانه ی گذشته نمی دهند ، آنها خود با فصاحتی سوسن وار از شهیدانی سخن می گویند که داغشان را در دل نهفته اند .

شکوفه های درختان ، همه ی عشقشان به این است که نام قدسی شهیدان را بر سر در کوچه ها ، قابی لطیف بگیرند .

........و همه ی ابزار بهار بال گسترده اند تا مقدم عزیزان فاتح را گرامی بدارند .

بر این بهار ، به حق سلام باید داد و تن و جان به نسیم حیات بخش آن باید سپرد .

سید مهدی شجاعی


نوشته شده در سه شنبه 87/11/15ساعت 6:14 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

کودکی با پا های برهنه بر روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد .

زنی در حال عبور او را دید ، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت :عزیزم مواظب خودت باش .                    کودک پرسید :ببخشید خانم شما خدا هستید ؟

زن لبخند زد و پاسخ داد : نه من فقط بنده ی خدا هستم .

کودک گفت : می دانستم با او نسبت داری !


نوشته شده در یکشنبه 87/11/6ساعت 5:57 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

با پنج دانه برف
در پنج گامی کوتاه
اما گویا....

آمدم
اما گرم
با گلوئی بلند از فریاد
در فصل سکوت

آمدم تا بگویم بهاری در راه است
تا لکه ی شکوفه ی خونی اردیبهشت را به پیراهن سپیدم برگرداند.
در زمستانه ...


نوشته شده در سه شنبه 87/10/24ساعت 7:34 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

گفتیم شاید الان وقت مناسبی برای افتادن حبیب تو جوب نباشه ! اتفاقه دیگه ، پیش می آد ........

این مطلب رو روی برد مخصوص کتابخانه ی راهنمایی روشنگر نوشتن . دقیق یادم نیست .......

حسین (ع) نماد عشق ،

عباس (ع) ساقی عشق ،

زینب (س) شاهد عشق ،

سجاد (ع) راوی عشق ،

کاروان عاشقان رسید ، شیعیان تسلیت باد .


نوشته شده در چهارشنبه 87/10/18ساعت 3:19 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

توجه ! توجه !‌

دوستان عزیز !امروز هم یکی از همان روزهاست که قراره حبیب آقای قصه ی ما بیفته تو جوب !! و به همین مناسبت ، این وبلاگ رو به حلمای عزیزم ( !!! )تقدیم می کنم و مثل خیلی ها بهش می گم : حبیب افتاد تو جوب ................!!!

*نکته : با تمام نیرو های دولتی (شامل : ارتش ، پلیس ، گشت ارشاد ، آتش نشانی و....) هماهنگ شده تا به محض ورود حبیب به جوب ،‌اونو در بیارن . طفلکی گناه داره !!! مگه نه ؟؟

یه سوال برای بچه های تیزهوش : به نظر شما حبیب آقا در یک سال (365 روز) چند بار تشریف می برن  تو جوب ؟ و این مقدار چه قدر به نیرو های دولتی آسیب می زنه ؟؟!! (با راه حل)

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/10/18ساعت 3:18 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      

Design By : Pichak


Upload Music