سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پابرهنه ، زیر بارون !

سلام ! خوبین ؟ دلم براتون بسی بسیار تنگیده بود ولی بالاخره مشغله های فکری و اینا مگه وقت واسه آدم میذاره ؟؟!!
دستان ، عزیزان ! من دارم میرم مشهد واسه سال تحویل !! در نتیجه نمی تونم بعدا دیگه آپ کنم فردا ساعت 7:30 حرکتمونه ! این آپه که گذاشتم یه میلی بود که یکی از دوستای راهنمایی ام برام فرستاده ! خوبه تو این وانفسا !
عیدتون کلی مبارک ! ایشالا کنار خونواده هاتون عید کلی خوبی و همینطور سال خیلی خوبی داشته باشید واسه منم کللللللللللللللللللی دعا کنید خیلی !!!! دعا کنید یه چیزی تو کلم بخوره از این به بعد فسیل نباشم ... و یه دعای موضوع آزاد ویژه برام بکنید لطفا !
عیدتون کلی مبارک !!!
لحظه های روز آخر سال
 قدمهاشو به تندی برمیداره
 و ما اما هنوز کارهای عقب افتاده داریم
ولی دیگه بسه
هر کار عقب افتاده ای رو باید گذاشت کنار
باید مهیای حضور در سال جدید شد
دوستان
بیایید این لحظه های پایانی سال رو
بچه بشیم
بله بچه بشیم
به همین راحتی
کافیه مثل بچه ها
 فکر کنیم
نگاه کنیم
مثل بچه ها
بخندیم
ساده باشیم
بی تکلف و بی ریا باشی
مهربون باشیم
بخندیدم و بخندونیم دیگران رو
مثل بچه ها
به سادگی از کنار هر مشکلی
با راه حل خنده از ترک دیوار بگذریم
وبا لبخند
 گره ها ی ابرو رو باز کنیم
و بزاریم پیشانی زندگیهامون بدون چین وچروک باشه
هنوز تا لحظه ی سال تحویل
 ساعاتی وقت داریم
و حیفه که از دست بدیم این لحظات رو
بیایید از فرصت باقی مانده
 برای رفع کدورت و بخشیدن استفاده کنیم
همونطور که خونه هارو آب و جارو کردیم
دلامون روهم اگه صفا ندادیم الان دیگه وقتشه
و اگه عشقمون به همدیگه غبارعادت گرفته در طی سال
 با دستمال محبت وچاشنی نوازش پاکش کنیم
وبا خیره شدن به چشمهای یکدیگر
بی منت و با تمام وجود بگوییم :
دوستت دارم
حالا به هر کی که با ماست و با ما زندگی میکنه
حتما نباید زوج باشیم یا زن و شوهر
میتونیم فرد باشیم
 ولی فرد فرد ما در کنار هم زوج به نظر میاد
مگه نه؟
مهم در کنار هم بودنه ماست واینکه دلامون کنار هم باشه..
تا کی میخوایم خودمون رو با مشکلات زندگی بشکنیم و دم نزنیم
تا کی میخوایم غصه بخوریم و دردی از درد ما دوا نشه
لااقل وقتی میتونیم شاد باشیم چرا نباشیم
اصلا مگه برای شاد بودن هم باید وام گرفت؟
باید قسط پرداخت؟
مگه شاد بودن حق ما نیست؟
پس چرا شاد نیستیم؟
باور کنید همه مشکل دارن
همه غصه و غم دارن
ولی آیا همه لب خندون و دل پرغصه دارن
جالبه بدونید
 آدمای پرغصه ولی خونسرد
زودتر مشکلشون حل میشه
چون به جای حرص و جوش خوردن
فکر میکنن
و خب البته بهترهم میتونن مشکلات رو پس بزنن
 
میخوام برای حس ختام حرفای اخر سال 1389
ازتون یه خواهش بکنم
مطمعنا نتیجه مثبت آن را نیز خواهید دید
بیایید فقط چند ثانیه خرج همدیگه کنیم
و به عوضش ساعتها لبریز از عشق هم باشیم
بیایید فقط چند ثانیه دست های همدیگر رو لمس کنیم
و خیرگی نگاهمون جز به چشمان عزیزانمان زوم نشده باشه
بزارید سر جمعش رو بگم
بیایید با لبخند و شوق و چند ثانیه درک ناقابل
بفههمیم همدیگر رو از نگاه هم
و با فشردن دستان یکدیگر
با نگاهی سرشار از عشق و نیاز
و سکوتی پر از فریاد دوست داشتن
بر لبهایمان جاری کنیم.
خودمون رو از هم دریغ نکنیم
و با هدیه دادن این عبارت کوتاه
 (دوستت دارم )
ولی زندگی آفرین
شوق زنده بودن به روی هم بپاشیم
و با تصور روزنه های امید و نشاط بی نهایت
در روزهای آتی و نیامده
از ته دل بخندیم
بیایید فرصت های با هم بودنمان را قدر بدانیم
 و تا فرصت باقیست عشق بورزیم که ممکنه فردا دیر باشد.
عیدتون مبارک!


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/25ساعت 9:46 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

سلام !!!

الان داشتم دفتر ریاضی سوم راهنمایی مو ورق می زدم !! و دارم اون سرود همگانی مونو گوش میکنم ! همونی که خانم قنبرآبادی باهامون کار میکرد ... خاطراتی که محاله هیچ وقت از ذهن من پاک بشن !! وجودی که با نبودن اون روزها و خاطره ها احساس میکنه تهی شده ... خالی از هر گونه احساس عشق و محبتی ! عشق و محبتی که با نبودن اون خاطره ها و اون آدم های بی نظیر دیگه برام معنایی نداره .. همه چی عوض شده ... حتی من ... حتی دوستام ... حتی رابطه ی بین ما که کم کم کمرنگ شد و در حال محو شدن است ... انگار مدتیه که قلبم خوابیده ... خواب زمستونی جوری که دیگه بهاری در کار نباشه !! حالا من هرچقدر هم که دنیا رو بالا و پایین کنم و میلی متر به میلی متر اش رو بگردم دوباره شبیه اونا پیدا نمیکنم ... چقدر درد آوره هر روز صبح به امید پیدا کردن کسی از خواب بیدارمیشم که ایمان دارم پیداش نمی کنم ... و چقدر زجر آوره خاطراتی رو توی وجودم ورق میزنم  که حالا خیلی ازشون دورم .. شاید حتی فرسنگ ها از من دور اند و من سعی میکنم به یاد همین خاطره ها زنده باشم و زندگی کنم ... زندگی ای که حالا اونم واسم بی معنی شده ... مسخره اس ... و هر روز به بی وفایی و نامردی دنیایی فکر میکنم که ناخواسته و بدون جیره و مواجب دارم صاف صاف توش راه میرم !! کم کم هم فکر میکنم که من برای چی به این دنیای کذایی اومدم ؟ که روز اول دل بسته ی چیزی بشم و روز بعد به زور ازم بگیرنش ؟؟ بعد به این فکر میکنم که چطوری خیلی ها با این موضوعات کنار اومدن ؟؟ شاید اصلا احساس ناراحتی نکردن و به این ها هم فکر نکردن ... شاید من زیادی احساساتی ام ؟؟ و شاید دلم بخواد برای ثانیه ای به حالشون غبطه بخورم !! سعی میکنم ترمز دستی افکارم رو بکشم اما میدونم که نمیشه !! افکارم کوتاه بیا نیستند . پس مجبورم به این فکرکنم و به عینه ببینم که چیز های جزئی و کوچکی که من و زندگی من رو می ساختند ؛ خوشحالم میکردن یا گریمو در می آوردن ؛ حالا دیگه برام رنگ باختن و فقط اشکی که از چشمام موقع فکر کردن بهشون جاری میشه گواه واقعی بودن اوناست ... زندگی من زودتر از اونچه فکرشو میکردم تموم شد !! و ناخودآگاه که دارم این یادداشت رو مینویسم شعر های بسیار زیادی به ذهنم میاد که مجالی برای نوشتن اونها ندارم ... آهنگ هایی که هرکدوم روایت گر بخشی از احساسات سرشار اما پوچ من اند !! اما همه ی این افکارو پس میزنم و به تکلیف هام که روی میز تلنبار شدن نگاه میکنم و آهی از نهاد بر می آورم !! و برای خودم آرزوی موفقیت میکنم ... بیخیال تکلیف میشم و هندزفری رو توی گوشم میذارم ... به اولین آهنگ پلی لیست ام گوش میکنم ... آی خدا دلگیرم ازت ... آی زندگی سیرم ازت ... آی زندگی می میرم و ... عمرمو می گیرم ازت ... این غصه ای لعنتی ... از خنده دورم میکنن ... این نفس های بی هدف ... زنده به گورم میکنن ... چه لحظه های خوبیه ... ثانیه های آخره ... فرشته ی مردن من ... منو از اینجا میبره ...

جای اشک های خیسمو روی ورقه های کاغذ می بینم که چه بی صدا و بدون اختیار جاری شدن و دارن صفحه ی یادداشت ام رو به گند میکشن !!!

شریک ضجه های من ... بگو که گوشت با منه ... ببین که زخمای تنم ... شاهد حرفای منه ... آی خدا دلگیرم ولی ... احساس غم نمیکنم ... چون باتوام پیش کسی ... سرم رو خم نمیکنم ...

منتظر میمونم تا آهنگ تموم بشه و منم با اون به پایان برسم . دوباره روز از نو روزی از نو ! و من از این همه کهنگی به ستوه مبام !

آی خدا دلگیرم ازت ... آی زندگی سیرم ازت ... آی زندگی میمیرم و ... عمرمو میگیرم ازت ... چه اعتراف تلخیه ... انگار رسیدم ته خط ... وقت خلاصی از همه اس ... آی دنیا بیزارم ازت ... آی خدا دلگیرم ولی ... احساس غم نمیکنم ... چون باتوام پیش کسی ... سرم رو خم نمیکنم ...

میری آهنگ بعدی و می بینی که دوباره همینه !! انگار کل پلی لیست ات فقط یه آهنگ داره ... پس چی شد اون دویست و چهل تا آهنگ ؟؟ و باز آه میکشی ...  

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت : تا لحظه ی آخر که میخواستم این پست رو بذارم شک داشتم ... شاید به نظر خیلی ها مسخره و لوس بازی بیاد که من هنوز بعد از 6 یا 7 ماه از راهنمایی و اینا مینویسم و شاید دیگه براشون کسل کننده باشه ... قول میدم دیگه این آخرین پستی باشه که در این باره می نویسم ... معذرت که نا امید کننده بود اما باد کرده بود رو دلم و باید می نوشتم ... دیگه تکرار نمیشه ...!!


نوشته شده در پنج شنبه 89/11/14ساعت 2:46 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

سلام !!!!!! بعد از مدت ها احساس کردم یه وبلاگ تا چه حد میتونه فسیل بشه ! اومدم سعی کنم از فسیلی دربیارم اینجا رو ... تازگی ها دارم درمیابم چقدر من و دکتر شریعتی با هم وجه مشترک داریم !!! امیدوارم اینجا دوباره رونق بگیره هرچند میدنم دیگه خیلی هامون خیلی وقت ها حتی حوصله ی اینترنت رفتن رو هم که تا پارسال شاید بهترین سرگرمی مون بود ( به بهانه ی باهم بودن ؛ دوستان قدیمی ) نداریم ... ! از وقتی امتحانا تموم شده یعنی تو همین یه هفته دوتا فیلم رفتم سینما دیدم ! داشتم افسرده می شدم دیگه ! هرچند الان هم دست کمی ندارم !!!! در هر حال از همه التماس دعا دارم ...

دوری

همچون سایه ای که در رویش مدام نور رنگ بازد

دشت ها و دریا های شگفت غیبی پیاپی می رسند

و مرا در دامن خود فرو می کشند.

و من هربار ،

در سینه ی چشم اندازی تازه ،

می میرم و جان می گیرم

و مدام در رنج و شوق مرگ و حیات بی امان خویشم !

حالتی دارم که در وهم نمی گنجد .

هر لحظه این جهان ، تابناک تر و بی کرانه تر می نماید

و هر لحظه دورتر و حقیرتر.

چه رویای پرشکوه و چه حقیقت پرجلالی است !

همه ی ذرات این عالم با ذرات وجود من آشنایند .

نمی دانم چگونه ام ؟

هراس و شک و شگفتی ،

و لذت و اضطراب و نیاز ،

و کنجکاوی و انس و حیرت ،

و انتظار و اشتیاق .

و بسیار حالت های غریبی که دل های نفرین شدگان زمین

و زندانیان آسوده ی زمان نمی شناسند ،

در من به هم آمیخته اند

و مرا در سینه ی گذران این آفتاب ، فرو می برند .

و من گرم لذتی سرشار ،

خود را تسلیم این موج ناپیدایی کرده ام که شتابان

به دوردست این دریا می رود و مرا نیز بی خویش می برد .

و چه آزاردهنده و ترس آور است دست نوازش یا سرزنشی ،

صدای دوست یا دشمنی

که مرا لحظه ای از این معراج های اهورایی

و سیر و سفرهای ماوایی ،

به آن دنیای زشت و حقیر می خوانند .

آن جا که گویی قرن هاست ، فرسنگ ها از آن دور شده ام .

چقدر از شماها دورم !

چه رنج آور است تجدید خاطره هایی که از شما دارم !

چه آزادی آسوده ای در خود احساس می کنم

هرگاه که می بینم فراموشتان کرده ام .

هرگز یادم نکنید !

چه آسودگی و آزادی آرام و پاکی است در دوری از شما !

دیگر نزدیکم میایید !


نوشته شده در سه شنبه 89/10/28ساعت 11:49 عصر توسط حلما نظرات ( ) |


Design By : Pichak


Upload Music