پابرهنه ، زیر بارون !
اول سلام !
بعدشم میخواستم به اطلاع همه ی دوستان و عزیزان برسونم که بابا جان من مطلب ندارم بذارم !
اصلا شیطونه میگه کد کاربری و رمز عبورم به همتون بدم ؛ هر کی چیزی داشت بیاد بنویسه !
مگر اینکه یه شعر از عرفان بذارم !
نه پشیمون شدم ؛ یه داستان میذارم ! باحاله :
برادر
تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند . پدر و مادر می ترسیدند ، تامی هم مثل بیش تر بچه های چهار ، پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند ؛ برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند .
اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیش تر می شد .
بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند .
تامی با خوش حالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . تامی کوچولو به طرف برادر کوچک ترش رفت ، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :
" بگو خدا چه شکلیه ؟ من کم کم داره یادم میره "
خیلی خوشگله !
نظرتون چیه ؟؟!!
Design By : Pichak |
Upload Music