سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پابرهنه ، زیر بارون !

" یا هو "

 

گفت : " راستی رفیق ، مهمونی میای ؟ " گفتم : " کی ؟ کجا ؟ "

گفت : " زمان ؛ ماه رحمت ، شهر الله اکبر . مکان ؛ از ابتدای زمین تا انتهای آسمون "

گفتم : " صاحبخونه ؟ " گفت : " خالق زمین و آسمون "

گفتم : " مهمونا ؟ " گفت : " ساکنان زمین و آسمون "

گفتم : " پذیرایی ؟ " گفت : " رحمت آسمونی ، آرامش زمینی "

گفتم : " کاش می شد منم بیام ! "

گفت : " یا ایها الذین آمنوا کتب علیکم الصیام ... "

 

اینو روی برگه ی دعوت افطاری مدرسمون نوشته بود ! به نظرم باحاله !


نوشته شده در سه شنبه 88/6/3ساعت 5:32 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

خانه ام بی آتش ،

دست هایم بی حس و نگاهم نگران ...

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس

این قلم ، این کاغذ ، این همه مورد خوب !!!



راستش می دانی ؟ طاقت کاغذ من طاق شده ،

پیکر نازک تنها قلمم ، زیر آوار دروغ خرد شده !!!

می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس ...

می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس ،

طاقتش را داری که ببینی هر روز ،

زیر رگبار نگاهی هرزه

صد شقایق زخمی و هزار نیلوفر بی صدا می میرد ؟!!!

اگر اینگونه ای آری بنویس ،



من دگـر خسته شـدم ...



باز تا کی به دروغ بنویسم :

" آری می شود زیبا دید !! می شود آبی ماند !!! "

گل پرپر شده را زیبایی ست ؟!

رنگ نیرنگ آبی ست ؟!



می توانی تو بیا ، این قلم ، این کاغذ ...

بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !!



قسمت می دهم امّا به قلم ،

آنچه می بینی و دیدم بنویس

از خدا ،

از قفس خالی عشق ،

از چراگاه هوس ،

از خیانت ،

از شرک ،

از شهامت بنویس !!!

بنویس از کمر بـیـد شکـسته ،

آری از سکـوت شب و یک پنجره ی ساکـت و بـسته ،

از من

" آنکـه اینگـونه به امّـید سبب ساز نـشـسته "

از خود ...



هـر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکـش :

(( صحنه ی پـیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا ... ))

حمله ی خفاشان ، مردن گـنجشکان !!!



جرأتش را داری کـه بـبـینی قلمت می شکـند ؟

کاغـذت می سوزد ؟!

طاقـتش را داری کـه بـبـینی و نگـویی از حق ؟!

گـفـتن واژه ی حق سنگـین است



من دگـر خـسته شـدم



می توانی تو بیا ، این قـلم ، این کاغـذ

این همه مورد خوب ...

 

شعر از من نبود فقط گذاشتم حلما فسیل نشه ! موج اف ام



نوشته شده در پنج شنبه 88/5/22ساعت 3:20 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

اول سلام !

بعدشم میخواستم به اطلاع همه ی دوستان و عزیزان برسونم که بابا جان من مطلب ندارم بذارم !

اصلا شیطونه میگه کد کاربری و رمز عبورم به همتون بدم ؛ هر کی چیزی داشت بیاد بنویسه !

مگر اینکه یه شعر از عرفان بذارم !

نه پشیمون شدم ؛ یه داستان میذارم ! باحاله :

برادر

 تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند . پدر و مادر می ترسیدند ، تامی هم مثل بیش تر بچه های چهار ، پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند ؛ برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند .

اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیش تر می شد .

بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند .

تامی با خوش حالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . تامی کوچولو به طرف برادر کوچک ترش رفت ، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت :

 

" بگو خدا چه شکلیه ؟ من کم کم داره یادم میره "

خیلی خوشگله !

نظرتون چیه ؟؟!!


نوشته شده در یکشنبه 88/5/11ساعت 2:15 عصر توسط حلما نظرات ( ) |

سلام دوستان !

من امروز یعنی جمعه ساعت 8 رسیدم تهران و الان هم وقت گی آوردم اومدم ببینم چه خبره و دنیا دست کیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

موج اف ام جون شما اردو رفتید ؟! پولی جون شما الان در خونسردی کامل به سر میبرید ؟!

ما که خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خوبیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی میدونید فردا باید برم مدرسه کلاس زبان و تا الان هیچ کدوم از تکلیفامو انجام ندادم ! تازه باید برای فردا یه پاراگراف انگلیسی هم تحویل بدم و به این میگن خونسردی کامل که من حتی نمیدونم  باید در مورد چی بنویسم ؛ نه ؟؟!!

راست کیش هم خیلی خوش گذشت ! فقط یه ذره زیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااادی گرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم بود ! من که هیچ وقت تا حالا عرق نکرده بودم ؛ خیس خالی بودم !

فعلا خداحافظ !


نوشته شده در شنبه 88/4/20ساعت 12:5 صبح توسط حلما نظرات ( ) |

تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی یگانه وظیفه ی آدمیان است .


همه چیز تنها یک چیز است و هنگامی که آرزوی چیزی را داری ،


سراسر کیهان همدست می شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی .


پائولوکوئیلو ـ کیمیاگر

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/4/17ساعت 3:57 عصر توسط حلما نظرات ( ) |


Design By : Pichak


Upload Music