پابرهنه ، زیر بارون !
مجبور شدم یه آپ جدید بکنم چون این آپ تو وب سایه جون بود . اینم خیلی قشنگه ، بخونیدش !
دوست واژه است
واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است
دوست ، نامه است
نامه ای که از لب خدا رسیده است
نامه ی خدا همیشه خواندنی است
توی دفتر فرشته ها
واژه ی قشنگ دوست
ماندنی است
**
راستی ، دلت چقدر
آرزوی واژه های تازه داشت
دوست گل ات رسید
واژه را کنار واژه کاشت
واژه ها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
آخرش دعای تو مستجاب شد
" عرفان نظرآهاری "
این شعرو من ( حلما ) به همه ی دوستای خودم و به همه ی دوستای خوووووووووووووووووووووووووووب
دنیا هدیه می کنم !
سلام ؛ حتما بخونیدش :
با توام ، با تو ، خدا
یک کمی معجزه کن
چندتا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
**
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از این که برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است
**
با توام ، با تو ، خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد ؟
من که هر جا رفتم
جار زدم :
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
**
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید
**
با توام ، با تو ، خدا
پس بیا ، این دل من ، مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت
" عرفان نظرآهاری "
خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی
قششششششششششششششششششنگه !
نه ؟
من که خیلی ازش خوشم اومد !
تا باشه از این شعرا !!!!!!!!!!!!!!!
نظر شما چیه ؟
عزیزان ، دوستان ، آشنایان ،نا آشنایان ؛ مهم نیست کی باشید ولی باید بدونید من به خاطر خرخونی ام و از این جور حرف ها ، تا آخر امتحانات دیگه تو اینترنت نمی آم !
دلم براتون تنگ میشه !
خداحافظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ !
گودی !
نه علیکم ، نه سپیدم ، نه سیاهم ، نه چنانم که تو گوئی ،
نه چنینم که تو خوانی ، نه آنگونه که گفتند و شنیدی ،
نه سمائم ، نه زمینم ، نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم ،
نه سرابم ، نه برای دل تنهائی تو جام شرابم ، نه گرفتار و
اسیرم ، نه حقیرم ، نه فرستاده ی پیرم ، نه به هر خانقه و
مسجد و میخانه فقیرم ، نه جهنم ، نه بهشتم ، چنین
است سرشتم ، این سخن را من از امروز نه گفتم ، نه
نوشتم ، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم . حقیقت نه به
رنگ است و نه بو ، نه به های است و نه هو ، نه به این است و
نه او ، نه به جام است و سبو . گر به این نقطه رسیدی به
تو سربسته و در پرده بگویم ، تا کسی نشنود این راز گهربار
جهان را . آنچه گفتند و سرودند تو آنی ، خود تو جان جهانی ،
گر نهانی و عیانی ، تو همانی که همه عمر بدنبال خودت
نعره زنانی ، تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی ، تو اسرار
نهانی ، همه جا تو ، نه یک جای ، نه یک پای ، همه ای ، با
همه ای ، همهمه ای ، تو سکوتی ، تو خود باغ بهشتی ،
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی ، به تو سوگند که این
راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ، در همه افلاک بزرگی ،
نه که جزئی ، نه چون آب در اندام سبوئی ، خوداوئی ، به
خودآی ، تا به در خانه ی متروکه ی هر کس ننشینی و به
جز روشنی شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و گل وصل بچینی .
صدا کن مرا .
صدای تو خوب است .
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید .
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم .
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است .
و تنهایی من شبیه خون حجم تو را پیش بینی نمی کرد .
و خاصیت عشق این است .
کسی نیست ،
بیا زندگی را بدزدیم ، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم .
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم .
بیا زود تر چیز ها را ببینیم .
ببین ، عقربک های فواره در صفحه ی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کند .
بیا آب شو مثل یک واژه در سطح خاموشی ام .
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را .
*حلما حال و حوصله نداشت و جاش من آپ کردم ـ موج اف ام
در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند : شادی ، غم ، غرور ، عشق ، و ....
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت . همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند . اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند ؛ چون او عاشق جزیره بود . وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت ، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد ، کمک خواست و به او گفت :" آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟"
ثروت گفت :" نه ، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد ."
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود ، کمک خواست .
غرور گفت :" نه ، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد ."
غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت :" اجازه بده ،تا من با تو بیایم ."
غم با صدای حزن آلود گفت :" آه ، عشق ، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم که تنها باشم ."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید . آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت :" بیا عشق ؛ من تو را خواهم برد ."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد . وقتی به خشکی رسیدند ؛ پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چه قدر بر گردنش حق دارد .
عشق نزد علم که مشغول حل مسئاله ای روی شن های ساحل بود ، رفت و از او پرسید :" آن پیرمرد که بود ؟"
علم پاسخ داد :" زمان "
عشق با تعجب پرسید :" زمان ؟! اما چرا او به من کمک کرد ؟"
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت :
" زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ."
از همه ی خوانندگان و بینندگان و شنوندگان و ....گان خواهش میشود ، نظر نشه فراموش . حلما
Design By : Pichak |
Upload Music