زندگيم خيلي شبيه زندگيت شده.
شايد من خيلي احساساتيم ...به خودم ميگم اينکه تازه اول زندگيه حالا حالا ها راه واسه رفتن هس...انقدر بايد زمين بخوري تو اين دنيا...جا داره هنوز!
چرا؟چرا رسم زندگي اينجوريه؟احساس ميکنم تلنباري از دنياي ادم بزرگا داره بهم هجوم مياره...من نميخوام!اصلا اگه قراره زجر بکشم چرا بدنيا اومدم؟ميخوام به کجا برسم؟من وقتي غرق در اين افکارم که زير تيغ هاي تيز وکشنده ي زندگي دارم جون ميدم...چه کاکتوس هاي پوچ وقوي هستن اين کاکتوس ها!
خودمو ميزنم به اون راه...هر چقدر ميخندم درون به همون اندازه گريه ميکنه...و همه ميگن چه سر خوشيه...؟!
اما اي کاش از زندگيه آدم خبر داشتن...از فکرت خبر داشتن...از اين خبر داشتن که مث شيشه نازک شده و داره ميشکنه.
اما در نهايت تنها جمله اي که فکرم ميرسه :
سکوت کن!سکوت حرف آخره...
و باز هم مجبورم دهنم رو ببندم...
ام يه روزي ميرسه که ميشکنم...منتظر اون روزم...