سلام
حالا اين فاطمه خانم كه رفته شهرداري ما مونديم.
مي فرستم چند تا از بچه ها برن يه بيل و كلنگ بيارن اين آشغال ها ي باراكا رو زير و رو كنيم ببنيم كه اين خانم بيده كجاست...
حالا حميد عسكري و محسن يگانه هم كه ول نمي كنن نصفه شبي، اين دوستان هم كه دارن بيل ميزنن .خب ديگه سر و صدا زياده پرورشگاهم شلوغ شده من براي آروم كردن اوضاع محترمانه به مردان دلاور گوگوريو ميگم: گم شن بيرون اونا هم مي رن، اما چون خوانندگان گرامي احترام سرشون نمي شه به طور جدي مي گم برو بچه ها با بيل بيفتن دنبالشون...اونا هم مزار محترمشون رو مفقود مي كنن و مي رن(گورشونو گم مي كنن)
حالا كه كمي آرامش بر فضا حكم فرما شده به بچه هاي عزيز پرورشگاه توضيح مي دم كه اين جا خانه ارواح نيست و اونا هم متوجه مي شن و مي رن مي گيرن مي خوابن. از اونجايي كه مامورين شهرداري تاخير دارن و ساعت 1 بامداد ميان آشغال ها رو ببرن منم همه مانتوي هاي سارا را مي دم بره راحت شم! لاشه هاي پرادو رو هم مي دم به يكي از مامورين عزيز شهرداري كه پرادو دوست داشته.همين موقع خبر مي رسه كه خانم بيده بعد از جستجو هاي بسيار زير آشغال ها باراكا پيدا شده آشغال هاي باراكا را هم مي ريزيم تو ماشين شهرداري مامورين شهرداري هم كه ديگه كاميونشون پر شده مي رن.
خانم بيده هم كه خوابش مي يومده ميره بخوابه،متينم ميره كه خانم بيده براش قصه تعريف كنه سارا هم كه سر جلسه امتحان خوابش برده...
كم كم پرورشگاه داره در سكوت فرو مي ره كه يكدفعه ما مي فهميم كه مدرسي و ليلا گم شدن...مدرسي در حال دويدن دنبال فاطمه خانم ديده شده و دو تايي با هم رفتن شهرداري ماشين آسفالت كن رو بيارن و كمي هم لاو بتركونن...ليلا هم كه كاشف به عمل مي ياد خونه خالشه.....
تمام پرورشگاه در سكوت فرو رفته بود و ساعت 2 بامداد من و مقدم داشتيم تو حياط پرورشگاه زير نور ماه قدم مي زديم و با هم حرف مي زديم و كيف مي كرديم(عقده ي تك روي با مقدم به دلمون نمونه) كه يكدفعه فاطمه و مدرسي و ماشين آسفالت كن آرامش عاشقانه ي مان را بر هم مي زنن...
بقيه داستان را رفيقم بايد ادامه بده!(ديدي جراتشو داشتم؟)
پي نوشت:توجه كردين دماغ و ديوار و دنده تو اين داستان گم و گور شدن؟