حالا تو اين هير و وير من تو هاگوارتزم و دارم هري و دلداري مي دم كه آخه بشر تو 29 سالته اصلا مدرسه نمي ري بچه 29 ساله. هري هم يهويي يادش مي افته كه 29 سالشه و در سن 18 سالگي مدرسه رو به اتمام رسونده و اصلا امكان نداره كه از مدرسه اخراج شه!(ايشون خيلي مخ تشريف دارن!)
بعد من دارم برمي گردم يهو راهم مي خوره به اين مردان دلاور گوگوريو كه دارن رد مي شن برن جنگ كنن حواسم پرت اونا مي شه ميرم دنبالشون بعد گم مي شم. زنگ مي زنم ليلا و مقدم بيان پيدام كنن. يه مدتي كه در جايي ناشناخته نشسته بودم مي يام مي بينم كه از دور يه پرادو داره مي ياد مي دوم دنبال پرادوئه كه ليلا و مقدم توش بودن مي بينم سرابه! بعد از اون طرف يه پرشيا مي ياد كه اين دفعه ديگه سراب نبوده... ليلا و مقدم هم تو پرشيائه بودن مثل اين كه شركت ها پرادو سازي پرادو بي كيفيت مي دن دست مردم اين پرادو ها هي مي تركه...
حالا مي يايم و مي رسيم به پرورشگاه من مي بينم كه چه بلبشويي توي پرورشگاه عزيزم وجود دارد .متين مثل گودزيلا دست هايش را بالا برده و دنبال بچه هاي پرورشگاه مي دوه! مدرسي و فاطمه خانم هم تو حياط سرگرم دوئل با يكديگر هستن و خون و خونريزي به پا شده است و يه اتاق هم پر از آشغال باراكا شده...گويا خانم بيده توي اون اتاق حضور داشته و الان زير اين باراكا ها مدفون شده و خوابشون برده سارا هم يه قسمت پرورشگاه را تبديل به مانتو فروشي كرده و لاشه چند پرادو تو پاركينگه مات و مبهوت اين خر تو خري كه باهاش روبه رو شدم هستم كه يكدفعه مي رسم به دستشويي و پام ليز مي خوره رو وايتكس ها و مي خورم زمين...حالا هم ليلا و مقدم دارن برام دل مي سوزنن.. بالا سرمنن...
بقيه داستان را همكارم تعريف مي كنه...